ماه
به ماه زول میزنم...
بهم پوزخند میزنه....
حرصم در میاد شدید...
باز یه آرزوی پوسیده رو در میارم پرت میکنم طرفش...
بهش نمیرسه....
اه...
باز دندوناشو بهم نشون میده....
برو گمشو...
شروع میکنم ستاره ها رو شمردن....
نه واسه اینکه خوابم ببره....
واسه اینکه ماهو نشمرم بفهمه عددی نیس ...
خیره شده ... نگاه میکنه....
از اسمون میره
مثلا می خواد وانمود کنه...
من به شمارش احتیاج ندارم...
و میره ارزو ی یکی دیگرو بر اورده کنه
بهتر..
به شب پر ستاره نگاه میکنم...
حالا که ماه نیس، خیلی بیشتر شدن...
انقدر میشمرم تا خوابم ببره...
چون مطمئنم صبح که از خواب پاشم ستاره ها بردنم تو آرزوم....
تا دیگه نیازی به ماه نباشه...
|